حاج فتاح ديگر به روس نميرفت . كارها را به پسرش ، پدر علي ، سپرده بود .
قديمترها ، آن زمان كه هنوز با شتر و قاطر بار ميبردند ، فتاح دو سال يك
بار به باكو ميرفت . از آن جا قند و شكر بار ميزد ، نه يك خروار و دو
خروار ، كاروان كاروان . قطار شترهايش از دور معلوم بود . آن زمانها همين
اسكندر ، پادويياش را ميكرد . قند و شكر را از باكو ميبردند به كربلا و
نجف ، اما نصف قند و شكرها را در كاروانسراي فتاح ميگذاشتند .
كاروانسراي فتاح نزديك تهران ، پشت ورامين بود . بدون اين كه كسي بو ببرد
، بقيه را به كربلا و نجف ميبردند . تجار ايراني براي خريد قند و شكر ،
به كربلا و نجف ميرفتند و از آنجا همان قند و شكر فتاح را ميخريدند و
به تهران ، شيراز و اصفهان ميبردند ، اما فتاح وقتي برميگشت پنهاني از
كاروان سرايش قند و شكرها را ميآورد و در بازار زير قيمت خريد بقيه
ميفروخت . تاجرها هم سود حاج فتاح را ميدادند ، هم هزينهي حمل قند و شكر تا كربلا را و هم هزينهي برگشت آنها را تا تهران . هيچ كس از كار او سر در نميآورد . با پنج - شش سفر ، حاج فتاح بارش را بست ، اما هيچكس نفهميد كه او قند و شكرها را از كجا ميآورده است . اصلاً قند و شكر فتاح در تهران معروف بود به " قند و شكر عراقي". همه فكر ميكردند اين قند و شكر در عراق توليد ميشود . همهي فروشندههاي عراقي هم زير سايهي حاج فتاح بودند و چيزي بروز نميدادند .
چند بار خواست از امام جماعت مسجد قندي سؤال كند كه اين كارش اشكالي دارد يا نه ، اما هر چه با خود فكر كرد ، اشكالي به نظرش نيامد .
- نه غشِ در معامله است ، نه دروغي گفتهام . عربها هم دروغي نميگويند . اين از ناداني بقيه است.
خود امام جماعت هم بارها روي منبر چوبي گلوي خود را پاره كرده بود.
- النّاس مسلطون علي اموالهم و ... ( اين را هم با نگاهي سرپاييني اضاف ميكرد) العاقل يكفيهِ الاشاره !
اعني : عاقلان را يك اشارت بس است .
عاقبت در سفر هفتم ، وقتي به كربلا رسيد ، بعد از چند روز ، استراحت در خواب ديد سيدي نوراني با دشداشهاي سفيد و شالي سبز بالاي سرش آمد . ابروهاي پرپشتش را در هم كرد و از او پرسيد :
- با چه رويي به زيارت جد ما ميآيي؟
- من كه كاري نكردهام .
- باكو ، كاروانسراي پشت ورامين ، كربلا ...
در بين رويا بود كه اسكندر براي نماز صبح بيدارش كرد . اول چند فحش آبدار به اسكندر داد . بعد هرچه را كه از خواب به خاطرش مانده بود ، براي او تعريف كرد . اسكندر مثل گربهي كتكخورده ، همهي حرفهاي فتاح را گوش كرد . همان صبح قند و شكرها را از فروشندهي عرب گرفت و به دستور فتاح به تهران برگرداند و همهي فروشندهها را متعجب كرد .
اين گونه ، راز ارزاني قند و شكرهاي فتاح برملا ميشود . البته تاجرهاي رقيب ، اين خواب را جعلي ميدانستند و ميگفتند پيرمرد مطمئن بوده كه رازش دير يا زود برملا ميشود و به همين خاطر اين دروغ را سر هم كرده است . ديگران هم ميگفتند وقتي بارش را بسته ، ديگر گفتن اين قضيه اهميتي نداشته . از آن سال ، حاج فتاح كار را رها ميكند و سر رشته ي امور را به دست پسرش ، پدر علي ، مي سپارد . چند سال بعد ، دوباره خواب همان سيد نوراني را ميبيند . سيد با دشداشهاي سفيد و شالي سبز نزد او ميآيد . اين بار لبخندي ميزند و ميگويد :
- فتاح ! دستت درست . فايده اش را هم ببين ...
بعد فتاح از خواب ميپرد . اين بار اسكندري در كار نبوده است . سر و صدا از ننه ، زن اسكندر بود . آن زمانها در حياط پشتي خانهي فتاح زندهگي ميكردند . زايمان آخر زن اسكندر ، سرِ مهتاب ! فتاح درمانده بود كه تولد بچهي اسكندر چه دخلي به او دارد ؟ سيد نوراني چه ميگفت ؟ يك بچهي مفو ، تازه آن هم مال كسي ديگر ، چه فايدهاي براي او دارد ؟
سر و صداي عروسش او را از خواب بيدار كرد . از جا بلند شد . با خود گفت :" نميگذارند بعد از نماز صبح يك چرت بخوابيم ." از جا بلند شد و به ايوانِ اتاقِ زاويه آمد . دستانش را باز كرد تا صداي ترق ترقِ استخوانهايش را بشنود . عروسش ، ماماني ، سر علي داد ميكشيد :
- جز جگر نزني ! اين قدر ما را عذاب نده . كلاهت را سرت كن ببينم چه ريختي ميشي ؟
- همين شكلي ميشم . من اصلاً از اين قمپز در كردن ها خوشم نميآد .
- اين ها كه قمپز در كردن نيست ، لباسه ديگر . لباس پيشآهنگي .
مريم كه روپوش فيروزهاياش را به تن ميكرد ، به علي گفت :
- ميخواستي پيشآهنگ نشي ، مجبور كه نبودي .
- من كه نميخواستم مجبورمان كردند .
بابجون از روي ايوانِ اتاقِ زاويه گفت :
- بابجون ! ول كن اينها را . براي من كلاهت را سرت كن .
علي با اكراه كلاه را به سر گذاشت . ماماني نقاب كلاه را صاف كرد . دستي به لباسهاي علي كشيد و چين و چروكهاي آن را گرفت . شلواركي سرمهاي ، با پيراهني آبي . از زير يقهي پيراهن ، دستمال گردن سورمهاي رد شده بود . با كلاه نقابدار سرمهاي . ماماني او را برانداز كرد و گفت :
- چه قدر بهات ميآد . شكل آقاها شدي !
- خيلي !
- ننه ، ديروز ، دم غروب ، بعد از قورمهپزان ،اينها را با نشاسته آهار زد . ببين چه قدر شق و رق ايستادهاند !
علي سرش را تكاني داد . به باباجون نگاهي كرد و انگار كه ماماني و مريم در حياط نيستند ، به او گفت :
- بابجون ! ميبينين ؟ اين هم از خواهر و مادر آدم ! حالم به هم ميخورد از اين جنگولكبازيها!
- اين كه جنگولكبازي نيست ، لباسي است كه توصيه كردهاند .
- چه توصيهاي ؟! توي كلاس ما فقط به من گفتند و آن قجر ورپريده ! نه به كريم گفتند ، نه به كس ديگري
ماماني گفت :
- چه نقلهايي ياد گرفتهاي . همين مانده كه گودي هم لباس پيشآهنگي بپوشه . پول تحصيلش كمه ، لباس هم برايش بگيريم ؟
صداي كلون در بلند شد . علي ، فرز و چابك به سمت در دويد . بند كيفش را گرفته بود . كيف را روي زمين ميكشيد و ميدويد . از پشت سرش ماماني فرياد زد :
- يواش ! با اين لباسها كه شلنگتخته نمياندازند . ميافتي ... نگذاشت روز اول مدرسه از زير قرآن ردش كنم . معلوم نيست كي در زد كه پسره اين جوري رفت ؟
بابا جون روي ايوان خنديد و گفت :
- گودي بود ، عروس گلم !
مريم روسري سفيدش را سر كرد . روپوش فيروزهاياش را مرتب كرد مثل اين كه چيزي يادش آمده باشد ، به سرعت به سمت اتاقِ زاويه دويد . توي اتاق نگاهي به اطراف انداخت . در صندوقخانه را باز كرد . ده بيست صندوق روي هم چيده شده بودند . از توي يكي از صندوقها مجري كوچكي را درآورد . اين مجري چوبي ، صندوقچهاي بود كه بابجون همهي پولهاي خانه را در آن ميريخت . بچهها - علي و مريم - بعد از عقلرس شدن مي توانستند بدون اجازه - مثل ماماني و پدرشان و خودِ بابجون - هر قدر كه لازم داشتند ، از آن پول بردارند . بابجون هيچ وقت حساب پولهاي داخل صندوقچه را نگه نميداشت . هر چند وقت يك بار ، مقداري پول از ميرزاي سر كورهاش ميگرفت و به خانه ميآورد و بي آن كه نگاه كند ، توي مجري ميريخت . اعتقاد داشت بركت مال با حساب و كتاب از ميان ميرود . مريم مشتش را داخل مجري كرد و گفت :" نذر درياني دونبش ".مقداري پول مچاله شده و سكه را داخل جيب روپوش فيروزهاياش ريخت . يك اسكناس پنج ريالي نو با هفت - هشت سكه پول سياه . بيرون دويد . با ماماني و باباجون خداحافظي كرد و به طرف مدرسه رفت .
با ترس به راه افتاد . سال پيش ، مدير مدرسهي ايران به او گفته بود كه از سال بعد بايد بدون روسري سر كلاس بيايد . " با موهاي بافته ، با روبان سفيد . براي اولياي مدرسه توفير نميكند . گيرم شاگرد اول هم باشي . همهي بچهها اطاعت كردهاند ، از خانوادههاي مختلف. بين بچههايي كه بدون روسري ميآيند ، دختر آخوند هم داريم . از طايفهي قجر كه غيرتيتر نيستند . از اينها گذشته خانوادهي املي هم كه نداريد ، گودي هم كه نيستيد . پدرت ، پدربزرگت هر سال به روس ميروند ، ترقي مردم را ديدهاند . آدمهاي مترقي را ديدهاند. مادرت را هم ديدهام نه پوشه مياندازد، نه پيچه ميبندد ، نه روبنده . خودت هم كه مثل پنجهي آفتاب هستي ( با دست روسري مريم را عقب زده بود ) چه قدر قشنگ ميشوي ! موهايت ، جوانيات ، زيباييات پوسيد زير اين چادر و چاقچور .
- ما نه قاجاريم نه گودي ، ولي اين چيزها را بد ميدانيم ما از اصل مال همين تهرانيم . اصالت طايفهي فتاح ...
- واه واه ... چه افادهها ! به هر حال خود دانيد ؛ يا سواد يا روسري !
با دستش روسري را جلو كشيد. زير روسري ، موهايش را با روبان سفيد بافته بود . از جلو مغازهي درياني كه رد شد ، علي و كريم را ديد كه پشت پيشخوان ايستاده اند . درياني با آن صورت سرخ كه معلوم بود با تيغي كند تراشيده است ، براي آنها راحتالحلقوم ميكشيد . آب از دهان كريم راه افتاده بود . علي مريم را كه ديد ، بيرون دويد و به او گفت :
- اعتبارت تمام شده ؛ مسالهاي نيست . پولهاي بابا مانده . حالا حالا ها من وضعم خوبه ...
- كي گفته اعتبار من تمام شده ؟ من محتاج تو نيستم .
علي سر مريم را به طرف خود كشيد و آرام گفت :
- پس ليسكها را كي خورده ؟ آن همه ليسك را . بگم ؟ دخترهاي پايهي نه مدرسهي دخترانهي ايران ! فكر كردهاي كه فقط خودت مفتّني ؟!
مريم انگار چيزي فهميده باشد ، نگاهي به علي كرد و گفت :
- هوم ! عاقبت فوضولي را به اين ترك بيسبيل نشان ميدهم !
راه افتاد. دوباره ايستاد و به علي گفت :
- تو هم لازم نكرده از هر چيز بيخودي آتو بگيري . وروجك! فعلاً ننگهاي خودت بيشتره .
- من ننگي ندارم . تو عار و ننگياي ...
- من ؟! من هر كاري كرده باشم ،براي گوديها چيزي نخريدهام كه آبروي خانواده را ببرم ...
با صداي سلام كريم ، مريم ساكت شد . لب و لوچهاش را هم كشيد ، بيميل با او احوالپرسي كرد و به سمت مدرسه رفت . در راه به فكر اعتبارش بود كه تمام شده . از كنار هفتكور كه ميگذشت ، اولي گفت:
- هفتكور به يه پول ! بيپولي نكشي همشيره !
مريم ايستاد . تعجب كرد :" كور از كجا فهميده كه من دخترم ، گفت همشيره !" به كور نگاه كرد . چشم خانهاش خالي بود . چندشش شد . از جيب روپوش فيروزهاياش چند سكه درآورد . خدا را شكر كرد و به كور اولي داد . اولي سكه را به روي پلكهاي بستهاش كشيد و آن را بوسيد . با صدايي لرزان گفت :
- حق عوضت بده .
صبر كرد تا نفر آخري هم جلو بيايد . همهي سكههاي سياهش را داد . با چشم اندازه گرفت :
- هفت - هشت وجب ! (در دل خنديد ) دو - سه روز ديگر فتاحها هفتكور را از خيابان بيرون كردهاند ...
وقتي به مدرسه رسيد ، تازه زنگ خورده بود . بچهها سر صف ايستاده بودند . از هر دهتا يكي - دو نفر روسري سرشان بود . بچههاي كلاس نهم كه ديروز مريم برايشان ليسك خريده بود ،جا را براي مريم باز كردند . توي كلاس پانزده نفرهي آنها فقط مريم و دختري ديگر روسري سر كرده بودند . ديگران به دختر ديگر متلك ميانداختند كه :
- زير اين لحاف گرمت نشه ؟!
- تو تنهايي آن تو ؟
- آن تو چه خبره ؟!
- اصلاً صداي ما را ميشنوي يا نه ؟
بعد مثل اين كه با لالها حرف بزنند ، لبهايشان را تكان ميدادند و با دست به دختر روسري به سر ميفهماندند كه :
- نامحرم نبيندت ! مواظب باش .
مريم ميترسيد اما كسي به او چيزي نگفت . سر كلاس رفت . ساعت اول ، شرعيات . معلمش تنها زني بود كه پوشه ميانداخت . همهي حروف را هم از مخرج ادا ميكرد . هر وقت ميخواست مريم را توبيخ كند، داد ميكشيد : " فتاحح! ساكت! " مريم فقط از همين "ح" غليظ خانم شرعيات ميترسيد و ساكت ميشد. ساعت بعد ، سرود . معلمش يك ارمني بود كه بچهها به او " مسیو وارطان " می گفتند . با یک آکاردئون سه بار سرود " دختران خوب و شایسته " را نواخت و بچه ها را مجبور کرد با او هم خوانی کنند . معلمی پیر و خوش پوش بود . موهای سفیدش را چرب می کرد . سرش توی لاک خودش بود . خیلی با احساس سرودها را می خواند ؛ با صدایی زمخت و بم . وقتی نت ها و صداها عوض می شد ، خودش بالا و پایین می پرید . با این کار دخترها را از رو می برد . بچه ها سر ذوق می آمدند . کلاس بانشاطی داشت . گاهی هم او را اذیت می کردند ، ولی به روی خودش نمی آورد . مریم هر چند وقت یک بار بلند می شد و می گفت :
- اجازه خانم معلم ! اِ اِ ... ببخشین آقا ! یادمان نبود .
بعد پقی می خندید و دخترها هم با او می خندیدند .