تو تبعید می شوی به یک شعرِ تازه به دور از رویاهای سرد... زندان...ناکجاآباد...میکده...گور و قبرستان تبعیدت می کنم به شعرِ خودم شعرِ زندگی... چقدر بی پرده فریاد می زنم که دوستت دارم که نباید در اعماق اوهام گم شوی در میان خیال های واهی «دنیا چیزی کم ندارد» جز لبخند های تو و من اشک هایم را دور خواهم ریخت دورتر از نا کجاآبادِ گمشده ات.