دای که با سلسله زلف دراز آمدهای |
|
فرصتت باد که ديوانه نواز آمدهای |
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت |
|
چون به پرسيدن ارباب نياز آمدهای |
پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ |
|
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای |
آب و آتش به هم آميختهای از لب لعل |
|
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای |
آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب |
|
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای |
زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم |
|
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای |
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست |
|
مگر از مذهب اين طايفه بازآمدهای |
ارسال نظر: